نوشته شده توسط : My Dear

 اي پرنده مهاجر

اي پر از شهوت رفتن

فاصله قد يه دنياست

بين دنياي تو با من


تو رفيق شاپرك‌ها

من تو فكر گله‌مونم

توي پي عطر گل سرخ

من به فكر بوي نونم


دنياي تو بي‌نهايت

همه جاش مهموني نور

دنياي من يه كف دست

روي سقف سرد يك گور


من دارم تو نقب شب جون مي‌كنم

تو داري از پريا قصه مي‌گي

من توي پيله‌ي وحشت مي‌پوسم

واسه‌م از پرنده‌ها قصه مي‌گي


كوچه پسكوچه‌ي خاكي

در و ديوار شكسته

آدماي روستايي

با پاهاي پينه بسته


پيش تو، يه عكس تازه‌ست

واسه آلبوم قديمي

يا شنيدن يه قصه‌ست

توي يه ده صميمي


واسه من اما عذابه

مثل حس كردن وحشت

مثل درگيري خورشيد

با طلسم ديو ظلمت


من دارم تو نقب شب جون مي‌كنم

تو داري از پريا قصه مي‌گي

 

 

ايرج جنتي عطايي



:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear



اندر حكايت يافتم كه شيخ ابوطاهر حرمي- رضي الله عنه- روزي بر خري نشسته بود و مريدي از آن وي، عنان خر وي گرفته بود، اندر بازار همي رفت؛ يكي آواز داد كه «اين پير زنديق آمد». آن مريد چون آن سخن بشنيد، از غيرت ارادات خود، قصد رجم آن مرد كرد و اهل بازار نيز جمله بشوريدند. شيخ گفت مر مريد را: اگر خاموش باشي من تو را چيزي آموزم كه از اين محن باز رهي. مريد خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، اين مريد را گفت: آن صندوق بيار. چون بياورد، درزه‌هايي بيرون گرفت و پيش وي افكند. گفت: نگاه كن از همه كس به من نامه است كه فرستاده‌اند؛ يكي مخاطبه‌ي «شيخ امام» كرده است و يكي «شيخ زكّي» و يكي «شيخ زاهد» و يكي «شيخ الحرمين» و مانند اين و اين همه، القاب است و نه اسم و من اين همه نيستم؛ هر كس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته‌اند و مرا لقبي نهاده‌اند. اگر آن بيچاره نيز بر حسب عقيدت خود سخني گفت و مرا لقبي نهاد، اين همه خصومت چرا انگيختي؟



كشف المحجوب- ابوالحسن علي بن عثمان جلّابي هجويري غزنوي







:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear


دل زود باورم را به كرشمه‌اي ربودي
چو نياز ما فزون شد تو نياز خود فزودي

بهم الفتي گرفتيم ولي رميدي از ما
من و دل همان كه بوديم و تو آن نه‌اي كه بودي

من از آن كشم ندامت كه تو را نيازمودم
تو چرا ز من گريزي كه وفايم آزمودي

ز درون بود خروشم ولي از لب خموشم
نه حكايتي شنيدي نه شكايتي شنودي

چمن از تو خرّم‌اي اشك روان كه جويباري
حجل از تو چشمه، اي چشم رهي
چشم رهي كه زنده رودي


رهي معيري
ديوان اشعار





:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear


مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت. زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد. بعضي‌ها بدون تزيين بودند، اما بعضي‌ها هم طرح‌هاي ظريفي داشتند. زن قيمت گلدان‌ها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است. او پرسيد: چرا گلدان‌هاي نقش‌دار و گلدان‌هاي ساده يك قيمت هستند‌؟ چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم. قيمت گلداني را كه ساخته‌ام مي‌گيرم. زيبايي رايگان است.

پائولوكوئيلو






:: بازدید از این مطلب : 280
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! 




:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear


بانگ برداشتم: _آه، دختر!

واي ازين مايه بي‌بند و باري!

بازگو، سال از نيمه بگذشت!

از چه با خود كتابي نداري؟

-مي‌خرم

- كي؟

- همين روزها

- آه ...

آه ازين مستي و سستي و خواب!

معني وعده‌هاي تو اين است:

«نوشدارو پس از مرگ سهراب»!


از كتاب رفيقان ديگر

نيك دانم كه درسي نخواندي

ديگران پيش رفتند و، اينك

اين تويي كاين چنين بازماندي ...


ديده‌ي دختران بر وي افتاد

گرمْ اَز شعله‌ي خود پسندي.

دخترك ديده را بر زمين دوخت

شرمگين زين همه دردمندي.


گفتي از چشمم آهسته دزديد

چشم غمگين پر آب خود را

پاپي پا نهاد و نهان كرد

پارگي‌هاي چوراب خود را.


بر رخش، از غرق، شبنم افتاد

چهره‌ي زرد او زودتر شد

گوهري زير مژگان درخشيد

دفتر از قطره‌يي اشك، تر شد-


اشك نه، آن غرور شكسته

بي‌صدا، گشته بيرون ز روزن

پيش من يك به يك فاش مي‌كرد

آنچه دختر نمي‌گفت با من:


«چند گويي كتاب تو چون شد؟

بگذر از من كه من نازم ندارم!

حاصل از گفتن درد من چيست،

دسترس چون به درمان ندارم؟»


خواستم تا به گوشش رسانم

ناله‌ي خود كه: اي واي بر من!

واي بر من، چه نامهربانم!

شرمگينم ببخشاي بر من!


ني تو تنها ز دردي روانسوز

روي رخسار خود گرد داري:

اوستادي به غم گرفته

همچو خود صاحب دردي داري...


خواستم بوسمش چهر و گويم:

ما دو زاييده‌ي رنج و درديم

هر دو شاخه‌ي زندگاني

برگ پژمرده از باد سرديم...


ليك دانستم آنجا كه هستم

جاي تعليم و تدريس و پندست،

عجز و شوريدگي از معلم

در بر كودكان ناپسندست-


بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله‌ها را شكستم

ديده مي‌سوخت از گرمي اشك

ليك بر اشك وي راه بستم


با همه درد و آشفتگي، باز

چهره‌ام خشك و بي‌اعتنا بود،

سوختم از غم و كس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود...


سيمين بهبهاني

از سال‌هاي آب و سهراب





:: بازدید از این مطلب : 235
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear

دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يک نفر را دوست داشت دلداده‌اش را و با او چنين گفته بود: «اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله‌گاه تو خواهم شد». و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشم‌هاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه‌ها و درخت‌ها را آدميان و پرنده‌ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.

دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد: «بيا و با من عروسي کن ببين که سال‌هاي سال منتظرت مانده‌ام».

دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت: «اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي‌کند‌؟» دلداده‌اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست.

دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشک‌هايش را نبيند و در حالي که از او دور مي‌شد گفت: «پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي»





:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear


وقتي مي‌خواستندكار دل را در سينه‌ام آغاز كنند، آشنايي دلسوز و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و ازخزانه دل‌هاي خوب، بهترين را برگزيند؛ وقتي روح را خواستند در كالبدم بدمند، هيچ كس، پريشان و ملتهب دست به كار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قديسان، شاعران، عارفان و الهه‌هاي زيبايي‌هاي روح و خدايان هنر و احساس و ايمان، نازترين و نازنين‌ترين را انتخاب كند، وقتي .... وقتي... وقتي... وقتي... وقتي... و در هر يك از اين «اوقات»، فرشته‌ها از آن جوان تنها و منتظري كه آنجا ايستاده و چهره‌اش گل انداخته و دلواپس و بي‌قرار و شتابزده اين پا آن پا مي‌كند و تند تند به پيپش پك مي‌زند و انگشتانش مرتمش است و دلش گرس گرس مي‌زند هي نمي‌پرسيدند: «خوب، اين جا چكار كنيم؟ اين را چگونه بتراشيم؟ آن را از چه‌ها تركيب كنيم؟ در اين باره نظرت چيست؟ نقشه‌ات كدامست؟ چه را مي‌پسندي؟ چگونه دوست داري؟ آرزوي دلت چيست؟ ... خوب شد؟ خوب است؟ بس است؟ باز هم ظريف‌تر؟ خوب شد؟ باز هم نازك‌تر؟ اينجور؟ هنوز هم لطيف‌تر؟ خوب شد؟ از اين هم؟ ... اين؟ اين رنگ هم نه؟ ... اين رنگ خوب است؟ اين هم نه؟ آن رنگ چطور؟ آن هم نه؟ آن رنگ مخصوص را بيار، از آن كه خيلي كم كار مي‌كنيم، ها ...! خوب شد؟ اين را كه حتما مي‌پسندي؟...*را! باز هم نه؟ پس چه رنگي؟ مثل اين؟ نه؟ پس چگون؟ ديگر رنگي نيست! از دويست...* هزار گونه رنگي كه خداوند خدا آفريده است هيچ كدامش به درد تو نخورد؟ به كار اين‌ها نيامد؟ از همين‌ها ناچار يكي را بايد انتخاب كني! حرف بزن! تصميم بگير! چرا ناراحتي؟ غصه مي‌خوري؟ چرا حرف نمي‌زني؟ ياالله! بگو! بهم، بگرد! زود!»...
آه! او چه بگويد؟ هي با پريشاني و تلخي و بيچارگي اين پا آن پا مي‌كند و نمي‌داند چه كند، آخر چه جوابي بدهد؟...


دكتر شريعتي (هبوط)



:: بازدید از این مطلب : 334
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear


ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته‌اي،
بي‌برگ و بار، زير نفس‌هاي آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره‌ي باران
در آرزوي آب.

ابري رسيد،
           -چهر درخت از شعف شكفت.

دلشاد گشت و گفت:

«اي ابر، اي بشارت بارن!

«آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟!


غريد تيره ابر،

برقي جهيد و چوب درخت كهن

                                   بسوخت!


چون آن درخت سوخته‌ام در كوير عمر

اي كاش،

خاكستر وجود مرا با خويش،

مي‌برد باد،

           باد بيابانگرد.


اي داد،

ديدم كه گردباد

             -حتي

خاكستر وجود مرا،

با خود نمي‌برد.



حميد مصدق






:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear

توي يك ديوار سنگي

دو تا پنجره اسيرن

دو تا خسته دو تا تنها

يكيشون تو، يكيشون من

 

ديوار از سنگ سياهه

سنگ سرد و سخت و خارا

زده قفل بي صدايي

به لباي بسته ي ما

 

نمي تونيم كه بجنبيم

زير سنگيني ديوار

همه ي عشق من و تو

قصه هست قصه ي ديدار، آه ...

 

هميشه فاصله بوده

بين دستاي من و تو

با همين تلخي گذشته

شب و روزاي من و تو

 

راه دوري بين ما نيست

اما باز اينم زياده

تنها پيوند من و تو

دست مهربون باده

 

ما بايد اسير بمونيم

زنده هستيم تا اسيريم

واسه ما رهايي مرگه

تا رها بشيم مي ميريم، آه...

 

كاشكي اين ديوار خراب شه

من و تو با هم بميريم

توي يك دنياي ديگه

دستاي همو بگيريم

 

شايد اونجا توي دل ها

درد بيزاري نباشه

ميون پنجره هاشون

ديگه ديواري نباشه

 

 

اردلان سرفراز



:: بازدید از این مطلب : 279
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : My Dear

هرگز نخواستم كه تو رو با كسي قسمت بكنم

يا از تو حتي با خودم يه لحظه صحبت بكنم


هرگز نخواستم مه به داشتن تو عادت بكنم

بگ فقط مال مني، به تو جسارت بكنم


اينقدر ظريفي كه با يك نگاه هرز مي شكني

اما تو خلوت خودم، تنها فقط مال مني


ترسم اينه كه رو تنت جاي نگاهم بمونه

يا روي شيشه ي چشات، غبار آهم بمونه


تو پاك و ساده مثل خواب، حتي با بوسه مي شكني

مثل همه آرزوهام، تجسم خواب مني


حتي با اين كه هيچ كسي، مثل من عاشق تو نيست

پيش تو آيينه ي چشام، حقيره، لايق تو نيست


هرگز نخواستم ...


تهران 1353

اردلان سرفراز



:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()