وقتي
ميخواستندكار دل را در سينهام آغاز كنند، آشنايي دلسوز و دلشناس نداشتم
تا برود و بگردد و ازخزانه دلهاي خوب، بهترين را برگزيند؛ وقتي روح را
خواستند در كالبدم بدمند، هيچ كس، پريشان و ملتهب دست به كار نشد تا از
نزهتگه ارواح فرشتگان، قديسان، شاعران، عارفان و الهههاي زيباييهاي روح و
خدايان هنر و احساس و ايمان، نازترين و نازنينترين را انتخاب كند، وقتي
.... وقتي... وقتي... وقتي... وقتي... و در هر يك از اين «اوقات»، فرشتهها
از آن جوان تنها و منتظري كه آنجا ايستاده و چهرهاش گل انداخته و دلواپس و
بيقرار و شتابزده اين پا آن پا ميكند و تند تند به پيپش پك ميزند و
انگشتانش مرتمش است و دلش گرس گرس ميزند هي نميپرسيدند: «خوب، اين جا
چكار كنيم؟ اين را چگونه بتراشيم؟ آن را از چهها تركيب كنيم؟ در اين باره
نظرت چيست؟ نقشهات كدامست؟ چه را ميپسندي؟ چگونه دوست داري؟ آرزوي دلت
چيست؟ ... خوب شد؟ خوب است؟ بس است؟ باز هم ظريفتر؟ خوب شد؟ باز هم
نازكتر؟ اينجور؟ هنوز هم لطيفتر؟ خوب شد؟ از اين هم؟ ... اين؟ اين رنگ هم
نه؟ ... اين رنگ خوب است؟ اين هم نه؟ آن رنگ چطور؟ آن هم نه؟ آن رنگ مخصوص
را بيار، از آن كه خيلي كم كار ميكنيم، ها ...! خوب شد؟ اين را كه حتما
ميپسندي؟...*را! باز هم نه؟ پس چه رنگي؟ مثل اين؟ نه؟ پس چگون؟ ديگر رنگي
نيست! از دويست...* هزار گونه رنگي كه خداوند خدا آفريده است هيچ كدامش به
درد تو نخورد؟ به كار اينها نيامد؟ از همينها ناچار يكي را بايد انتخاب
كني! حرف بزن! تصميم بگير! چرا ناراحتي؟ غصه ميخوري؟ چرا حرف نميزني؟
ياالله! بگو! بهم، بگرد! زود!»...
آه! او چه بگويد؟ هي با پريشاني و تلخي و بيچارگي اين پا آن پا ميكند و نميداند چه كند، آخر چه جوابي بدهد؟...
دكتر شريعتي (هبوط)
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5