مست و هشيار
نوشته شده توسط : My Dear

 



محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: «اي دوست، اين پيراهن است افسار نيست»
گفت: «مستي، زان سبب افتان و خيزان مي‌روي»
گفت: «جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست»
 
گفت: «مي بايد تو را تا خانه‌ي قاضي برم»
گفت: «رو، صبح آي، قاضي نيمه شب بيدار نيست»
 
گفت: «نزديك است والي را سراي، آن جا شويم»
گفت: «والي از كجا در خانه‌ي خمار نيست؟»
 
گفت: «تا داروغه را گوييم، در مسجد بخواب»
گفت: «مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست»
 
گفت: «ديناري بده پنهان و خود را وارهان»
گفت: «كار شرع، كار درهم و دينار نيست»
 
گفت: «از بهر غرامت، جامه‌ات بيرون كنم»
گفت: «پويسده است، جز نقشي زپود و تار نيست»
 
گفت: «آگه نيستي كز سر در افتادت كلاه»
گفت: «در سر عقل بايد، بي‌كلاهي عار نيست»
 
گفت: «مي بسيار خوردي، زان چنين بي‌خود شدي»
گفت: «اي بيهوده گو، حرف و كم و بسيار نيست»
 
گفت: «بايد حد زند هشيار مردم، مست را»
گفت: «هشياري بيار، اين جا كسي هشيار نيست»
 

پروين اعتصامي



 





:: بازدید از این مطلب : 266
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: