ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشستهاي،
بيبرگ و بار، زير نفسهاي آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطرهي باران
در آرزوي آب.
ابري رسيد،
-چهر درخت از شعف شكفت.دلشاد گشت و گفت:
«اي ابر، اي بشارت بارن!
«آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟!
غريد تيره ابر،
برقي جهيد و چوب درخت كهن
بسوخت!
چون آن درخت سوختهام در كوير عمر
اي كاش،
خاكستر وجود مرا با خويش،
ميبرد باد،
باد بيابانگرد.
اي داد،
ديدم كه گردباد
-حتي
خاكستر وجود مرا،
با خود نميبرد.
حميد مصدق
:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7